خوش به حال سهراب

در چه دنیایی بود

همه ی دغدغه اش

 

چینی نازک تنهایی بود!

 

احتمالاً سهراب

 

روزگارش خوش بود!

 

یاکه شاید هم او

 

خیالش خوش بود!

 

کو کجایی سهراب!؟

 

تو که می پرسیدی

 

دل خوش سیری جند

 

کاش می دانستی اینجا

 

نفروشند جز غم!

 

راستی تو! سهراب

 

عاقبت فهمیدی خانه ی دوست کجاست؟

 

ما که هر در که زدیم

 

خانه ی دشمن ماست!

 

کاش قبل از رفتن

 

پیش از آنکه بیندازی

 

قایقت را در آب

 

تو به ما می گفتی

 

همه ی این اشعار

 

می شود اما

در خواب!

 



تاريخ : پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, | 14:22 | نویسنده : یاشا |

زن زیبـاســت ...
چه آن زمان که از فرط خستگی چهره اش در هم است...
چه آن زمان که خود را می آراید از پس همه خستگیهایش..

چه آن زمان که فریاد می زند بر سرت
و تو فقط حرکت زیبای لبهایش را مبینی...

چه آن زمان که کودکی جانش را به لبانش رسانده
و دست بر پیشانی زده و لبخند می زند...

زن زیباست...
آن زمانی که خسته از همه تُهمتها و نابرابریها
باز فراموشش نمی شود؛
مادر است، همسر است،راحت جان است ...
زن زیباست ...
زمانی که نداشته های خودت را به حساب ضعفش نگذاشتی ...

آری زن زیبـــــاست... 



تاريخ : پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, | 14:0 | نویسنده : یاشا |

نباید شیشه را با سنـــــــــگ بازی داد !

نباید مست را در حال ِ مستــــــی . . . دست ِ قاضـــــــــی داد !

نباید بی تفاوت !

چتر ماتـــــــــــــــــم را . . . به دست ِ خیــــــــــــــــس ِ باران داد !

کبوترها که جز پرواز ِ آزادی نمی خواهند !

نباید در حصار ِ میـــــــــــــله ها . . . با دانه ای گنــــــدم . . . به او تعلیم ِ مانـــــــــــدن داد

 



تاريخ : پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, | 18:42 | نویسنده : یاشا |