می خواهـــ ــم برگردم

به

روزهایِ کودکی

آن زمان ها که

پــ ــدر

تنها قهرمان بود ...

عشــق،

تنـــها در آغوشِ مادر خلاصه میشد

بالاترین نــقطه ى زمین،

شــانه هایِ پـدر بــود ...

بدتـرین دشمنانم،

خواهر و برادر هایِ خودم بودند .

تنــها دردم،

زانو هایِ زخمـی ام بودند.

و

تنـها چیزی که میشکست، 

اسباب بـازیهایم بـود

و معنایِ خداحافـظ، 

تا فــ ــردا بود......!

 



تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 1:28 | نویسنده : یاشا |

زندگی چیزی شبیه پژواک صداست؛

محبت نشان بده: تا محبت ببینی،

احترام بگذار: تا محترم بمانی،

اما باید صبر داشته باشی!

گاهی اوقات طول می کشد تا پژواک صدایت را بشنوی.



تاريخ : پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 1:24 | نویسنده : یاشا |

 

چه حکایت جالبی­ست !

کلمۀ "زندگی" با "زن" آغاز می­شود

و
کلمۀ "مردن" با "مرد

 

 



تاريخ : چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, | 15:43 | نویسنده : یاشا |

هیچکس، بر نیمکت پارک به تنهایی نمی‌نشیند،

یا یار در بر است، یا یاد یار در سر...!



تاريخ : چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, | 15:38 | نویسنده : یاشا |


خسته شدم از بس خودمو زدم به کوری و بحثو عوض کردم...

 

خسته شدم از بس فقط شنیدمو ساکت موندم...

 

خسته شدم از بس دوستایی که ادعای دوستی میکنن ولی هر جا به نفع خودشونه

 

 میپیچوننت رو تحمل کردم...

 

خسته شدم از بس از کسی دفاع کردم که میدونم سر تا پاش پر غلط و اشتباهه...

 

خسته شدم از بس بی ادبی بقیه رو با لبخند جواب دادم...

 

خسته شدم از بس به کسی که از صمیم قلبش دوستم داره بی اعتنایی کردم تا فراموشم

 

 کنه...

 

خسته شدم از بس از کسایی که بهشون اعتماد دارم دروغ شنیدم...

 

خسته شدم از بس حرفمو نزدم تا به کسی بی احترامی نشه...

 

خسته شدم از بس جلو کسایی که دلمو شکوندن ساکت شدم تا دلشونو نشکنم...

 

خسته شدم از بس حرفامو نزدم...

 

خسته شدم از بس به خودم گفتم اشکال نداره میگذره...

 خسته شدم از بس...

 



تاريخ : یک شنبه 6 فروردين 1391برچسب:, | 14:22 | نویسنده : یاشا |

 

پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت وگفت: پدر بیا بازی کنیم پدر که بی حوصله بود برگی از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن. پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد .پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو از کجا یاد گرفتی؟ پسر گفت: من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم. وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه
  .
 
 

 



تاريخ : یک شنبه 6 فروردين 1391برچسب:, | 14:3 | نویسنده : یاشا |